نامه هاي عاشقانه 2
نوشته شده توسط : محمد حسن

 

این روزها که مثلاً قرار است در زندگیم نباشی، انگار بیشتر از هر وقت دیگری هستی. انگار همه جا هستی. در


تک تک اجزاء اطرافم. از خیابانها و ماشینها و پارکها و نیمکتها گرفته تا کتابها و دفترهای سیاه وسفید و همه


شعرها و آهنگها و نقاشی ها و... در همه چیزهای قشنگ.

 


این روزها من هم جور دیگری هستم. شاید برخلاف تو... کمتر از هر وقت دیگری، این روزها گوشم دارد عادت


می کند که دیگر منتظر خبری از تو نباشد. این روزها دیگر منتظر شب نیستم. بی انگیزه برای دیر خوابیدن و زود


بیدار شدن. زودتر از همیشه می خوابم و دیرتر از همیشه بیدار می شوم؛ تا ترا در خواب ببینم و در خواب بیشتر


با تو باشم. این روزها حال وهوای سابق را حتی برای این دنیای مجازی را ندارم. دنیایی که با تو از هر حقیقتی


برایم حقیقی تر بود. حالا هم شاید تنها دلیل اینجا بْودنم... بهانه ای برای بودن با تو است.

 


این روزها اتاقم زیاد تعجب می کند از این که خیلی بیشتر از قبل درِ خود را بسته

می بیند و مرا در خود نشسته می بیند.


می دانی حس می کنم حالا خیلی چیزها را بهتر از قبل می فهمم... مثلاً همه شعرهایی که خوانده ایم و


نخوانده ایم؟ یا مثلاً آن سوزی که در آهنگها است؟ یا مثلاً مفهوم بعضی کلمات را مثل زندگی... دنیا...


خداوند... مردانگی... نامردی... خیانت... بی وفایی... وفا... این روزها حتی

یادگرفتم چه طور روی صورتم لبخند

باشد و توی دلم گریه..!؟

 


بگذریم اصلاً قرار نبود از خودم بگویم. اصلاً آمده بودم از تو بگویم. از تو که انگار همه جا جریان داری. که انگار همه


چیز بوی ترا دارد. هستی... همین... به همین سادگی... هستی و می خواهم برای همیشه باشی... اصلاً به

 


همین خاطر است که دارم همه این روزهای را تحمل می کنم. فقط به خاطر اینکه: یکروز شاید یکروز... برای


همیشه در کنار تو باشم. فقط من مال تو... تو مال من ... من باشم و تو... دیگر هیچ کس.... هیچ کس... فقط


من وتو... شاید به همین خاطر دارم زندگی می کنم. و نفس می کشم. شاید به همین خاطر خیلی چیزها را


تحمل می کنم. این امیدِ محال، مرا بی تو تا کنون زنده نگه داشته که روزی...!؟ "



 

اين نامه پادشاهي است براي محبوب خود پادشاهي بي يارو ياور


پادشاهي بدون خدم و حشم

 


پادشاهي بي تاج و تخت پادشاهي بي نديم پادشاهي بي سپاه

 


اين نامه از سوي سلطاني به تقرير در مي آيد كه وي را سلطان عشق لقب داده اند


از بس كه در فراق تو تا عمق جان مويه كرد از بس كه تارخ تابناك تو را در سرآب خيال خود ترسيم نمود

 

 


از بس سوداي هوايت ورا به اوج آسمان برده، ديگر بلنداي نگاه دلربايان در نظرش پست و كوتاه مي نمايد

 


از بس صداي نازنين تو را نوش كرده ام ديگر هياهوي دوستان در سرم تجلي و نمودي ندارد


من سلطان همه غمهاي عالمم ،درد و غم هجرانت شرر بر آستين قلبم فزود و سراپرده دل را مسخر خود ساخت

 


نمي دانم اين تو بودي كه مهر عشق بر جانم زدي يا اين دل بود كه مهر عشقت را در وجودم اينگونه نقش برجسته حكاكي كرد اما هرچه بود نقشش به جا و نغمه اش همه شنيدني است

 


اي كاش مي شد اين سلطان بي سپاه بر سراي بانوي محبت اينقدر معطل نماند و اين محنت جان گداز پايان پذيرد و گونه هاي بي رنگش از ديدن رو ماه تو سرخ فام شود

 


من سطلان همه دردمندانم

 


من سلطان همه بي رنگيها هستم

 


من سلطان همه عاشقان سر در ره معشوق باخته ام

 


اي كاش هم نظري بر دل صد چاك ما كني


 





:: بازدید از این مطلب : 718
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 19 / 12 / 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: